يعقوبعلي شورورزی در چهارم شهريور ماه سال 1302 هـ.ش در روستاي شورورز نيشابور ديده به جهان گشود. پدرش كشاورزي مؤمن بود كه در روستا احترام و اعتباري داشت و مادرش خانه‌دار، هر دو تنومند و قوي‌اندام بودند. وي از همان اوان كودكي بسيار پُر جنب و جوش بود، گويي از همان ابتدا پيش‌زمينه‌هاي پهلواني براي او به مرور فراهم مي‌شد؛ كوچك‌تر كه بود همراه هم سن و سالهايش، نزد «نايب»نامي مي‌رفتند و او برايشان از پهلوانان افسانه مي‌گفت. يعقوبعلي، سه برادر و يك خواهر داشت و پسر كوچك خانواده بود، اما از نظر جثه از همه دشت‌تر و قدبلندتر، بين 10 تا 12 سال سن داشت كه در كشتي‌هاي محلي (چوخه) شركت مي‌كرد، كم كم كار به جايي رسيد كه در روستاي خودشان و روستاهاي اطراف كسي همآورد او نبود.

دوران سربازي و كشتي حرفه‌اي:

زمان گذشت، و يعقوبعلي شورورزي بايد به سربازي مي‌رفت. علي‌رغم ميل باطني خانواده به خدمت سربازي اعزام شد و در همين دوران، فرصتي براي وي فراهم شد كه كشتي را بصورت حرفه‌اي بياموزد، دنبال كند و نبوغ ذاتيش به منصه ي ظهور برسد. او از آن زمان چنين مي‌گويد: «روز اول كه من و چند نفر از هم ولايتي هايم به پادگان عشرت آباد تهران اعزام شديم، هيچ لباسي اندازه ي من پيدا نشد. بالاخره بزرگترين لباس را به زور پوشيدم و به دليل اينكه لباسم مناسب نبود مرا در آخر صف جاي دادند. آن زمان فرمانده پادگان، تيمسار مزيني از ديدن من و لباس هايم به شدت ناراحت شد و به فرمانده گروهان ما گفت چرا اين سرباز اين شكلي است؟ و دستور داد تا براي من كفش و لباس اختصاصي دوختند. تيمسار وقتي مرا در لباس و كفش جديد ديد، گفت: حالا شدي آدم درست و حسابي. مشكل ديگري كه پس از چند روز خدمت برايم ايجاد شد مسئله ي غذا بود؛ غذايي كه به من مي دادند براي من كافي نبود. اين بود كه بنا به توصيه و راهنمايي دوستانم، تقاضاي دو جيره ي غذا نمودم كه اين جريان هم با فراز و نشيب هاي آن زمان و مقررات خشك ارتش مواجه شد. پس از چند روز تيمسار عميدي، رئيس بهداري ارتش، مرا احضار كرد و پس از بحث و گفتگو بالاخره دستور داد جيره ي غذايي مرا دو برابر كردند. اين خبر به گوش جناب سروان يحيايي، فرمانده ي گروهان ورزشي لشكر 2، رسيده بود. يادش بخير، يك روز ما در ميدان سرگرم تمرين بوديم كه ديدم يك افسر خوش تيپ و رشيد به طرف من مي آيد. به من كه رسيد از يقه ام گرفت و تكان داد. اما من اصلا تكان نخوردم. گفت: شما كشتي گير هستيد؟ گفتم: بله. گفت: كشتي خوردني است يا پوشيدني؟! گفتم: نه خوردني و نه پوشيدني، كشتي زور است و الله اكبر. خنديد و گفت: از من بگير. ما كه آن زمان جرأت نمي كرديم به يك افسر دست بزنيم. به هر حال من توسط ايشان به گروهان ورزشي لشكر 2 منتقل شدم و از همان موقع كشتي روي تشك را شروع كردم». يعقوبعلي شورورزي در دوره ي سربازي با كشتي گيران زيادي از جمله علي غفاري، اخوت، ماندگاري و كريم رحيمي به تمرين كشتي پرداخت و فنون حرفه اي كشتي را از آنان و همچنين، افسري به نام سخدري فرا گرفت.

استعداد ذاتي و قدرت فراوان او باعث رشد او در رشته ي كشتي شد، ابتدا فقط با سه ماه تمرين در مسابقات كشتي آزاد و فرنگي ارتش مقام اولي را بدست آورد و سپس در مسابقات قهرماني تهران به مقام قهرماني رسيد. يعقوبعلي شورورزي در 20 سالگي 97 كيلوگرم وزن داشت و در رده ي سنگين وزن كشتي مي گرفت. در همين زمان پس از كشتي با پهلوان ميرقوامي كه بازوبند پهلواني داشت، آوازه ي شوروزي به گوش شاه رسيده بود و او را احضار كرد و از او پرسيد: بچه ي كجا هستي؟ گفت: خراسان. شاه گفت: به اين سرباز رسيدگي كنيد كه آينده ي خوبي دارد، بدنش همه عضله است.

 اما وي با تمام موفقيت ها و پيشرفت هايي كه پي در پي و پس از اين كسب كرد، بعد از ديدن فساد حاكم بر زمان از همه چيز دست كشيده، به روستاي زادگاهش، شورورز برگشت و در كنار خانواده اش به كشاورزي مشغول شد. «البته با تمام موفقيت هايي كه در آن دوره از زندگيم داشتم با ديدن يك سري مسائل در رده هاي بالاي نظام تصميم گرفتم به روستا برگردم و در كنار خانواده ام به كار كشاورزي بپردازم.»